به نام خدا
سلام
دو مرد بودند دارای دو باغ انگور که اطرافش را نخل های خرما پوشانده بود.خدا به صاحبانش نعمت فراوان داده بود و آن دو لذت میبردند.میان آن دو باغ کشتزاری بسیار زیبا منظره را بسیار زیباتر میکرد.حتی خداوند برای آن دو میان باغهایشان نهری جاری ساخت.روزی یکی از آن دو به دیگری گفت باغ من از مال تو بهترست و من به همین خاطر نسبت به تو محترم ترم و از وقار بیشتری برخوردارم.و با خود در ضمیرش گفت گمان نمی کنم قیامتی در کار باشد.گمان نمیکنم حساب و کتابی باشد.تازه اگر باشد هم خدایم بهتر از این را به من خواهد داد.دوستش از حالات او آگاه شد و به او گفت چگونه خدایت را فراموش کردی درحالی که تو را از نطفه ای نجس آفرید سپس پرورشت داد،نعمتش را بر تو ارزانی داشت تا اینکه یک مرد کامل و سالم و دارای مال و فرزندان فراوان شدی.؟؟؟اما گوشش بدهکار نشد!!!رفیق صالح به او گفت امیدوارم خدا آتشی بفرستد و تمام باغ تو را بسوزاند که ناسپاسی و بهتر از باغ تو را به من بدهد...آن انسان پست و مست صبحگاهی به همراهانش گفت امروز روز برداشت محصولات است آرام و پنهانی بروید تا مبادا فقیری بر در باغ بیاید و چیزی بخواهد...وقتی به باغ رسیدند دیدند باغ بر اثر رعد و برق های دیشب کامل آتش گرفته و سوخته ... مرد مال باخته به خود آمد و گفت اینجاست که ولایت و حکمرانی خدا بر من آشکار گشت...من از لطف خدا محروم شدم ... الهی ... عبرت !!!
علاقه مندي ها (Bookmarks)