حبیب الله چایچیان حسان-عید مبعث

از شهر مكه شد جدا، محمّد
دارد به لب، خدا خدا، محمّد
سر تا به پا، نور و صفا، محمّد
دارد به سينه، رازها، محمّد
تنها رود يا رب كجا، محمّد؟
شهرى كه در نفاق و كينه مشهور
شهرى كه از گناه، گشته رنجور
مظلوم و بى كس آن كه بى زر و زور
آمد برون، ز شهر مكه، شد دور
آن رحمت بى انتها، محمّد
مردم قرين كفر و بت پرستى
پيوسته در جهل و غرور و مستى
غرق هوس، پابند جرم و پستى
زين كرده ها، دور از خداى هستى
بر دردشان تنها دوا، محمّد
آن شهر غم گرفته، مات و خسته
با چهره اى، افسرده و شكسته
قيد اميدش از همه گسسته
در انتظار رهبرى نشسته
با رنج هايش آشنا محمّد
كوه بلند مكه در نظاره
دامن كشيده از بشر كناره
افشان شده بر قلّه اش ستاره
صعبُ العُبور و پُر ز سنگ خاره
آن جا كند منزل چرا، محمّد؟
جز مقدمش، نه يك عبور ديگر
جز نور او، آنجا، نه نور ديگر
گويى بُوَد فاران و طور ديگر
آنجا بُوَد حق را، ظهور ديگر
بر قلّه اش در انزوا، محمّد
نور از زمين به عرش در تَواتُر
«حرا» دهان گشوده از تَحَيُّر
خالى ز تيرگىّ و از صفا پُر
كوه بلند مكّه، با تَفاخُر
گويد به اِلْتِجا: بيا محمّد
بس رازها در قلب اين سكوت است
در خلوتش تسبيح لايَمُوتْ است
از بهر جان، آن جا غذا و قوت است
گاهى به سجده، گاه در قنوت است
گاهى نشسته، گه به پا محمّد