صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 36

موضوع: بیاید با هم داستان بنویسیم

  1. #1
    كاربر درجه 2
    غریب آشنا آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    832
    نوشته های وبلاگ
    447
    میزان امتیاز
    20

    Lightbulb بیاید با هم داستان بنویسیم

    به نام خدا

    سلام

    در این تاپیک قصد داریم با همکاری کاربران عزیز سایت یک داستان بنویسیم...منتظر قلم سبز شما هستیم.

    قانون 1 کپی کردن ممنوع (یک سطر یا دو سطر با قلم خود از ذهن خلاق خود به این داستان اضافه کنید.)

    قانون 2
    هر بار با ابزار نقل قول داستان را ادامه بدید تا نفر بعدی از اول داستان در جریان روند داستان قرار بگیره.

    قانون 3 نظر دادن .نقد کردن.هر گونه بی نظمی در این تاپیک ممنوع .

    در صورت لزوم به قانون ها اضافه خواهد شد...



    به نام خدا

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...


    ویرایش توسط غریب آشنا : 01-05-2013 در ساعت 10:34 PM


  2. #2
    عضو جديد قمیا
    enjineer.masoud آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2012
    نوشته ها
    11
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

  3. #3
    كاربر درجه 4
    secret آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2012
    نوشته ها
    268
    نوشته های وبلاگ
    9
    میزان امتیاز
    14

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط enjineer.masoud نمایش پست ها
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.





  4. #4
    كاربر درجه 3
    امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    قــم پــلـاکـــ 1
    سن
    29
    نوشته ها
    656
    نوشته های وبلاگ
    219
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم


    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...


    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.





    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...


    ویرایش توسط امیرحسین : 01-05-2013 در ساعت 08:36 PM

    خدایا چنان کن سرانجام کار ؛ تو خوشنود باشی و ما...


  5. #5
    كاربر درجه 3
    mahdi206 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    نوشته ها
    473
    نوشته های وبلاگ
    298
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Amir21 نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...

    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.

    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...





    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    .......

  6. #6
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi206 نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...

    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.

    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...

    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    [/B][/B]
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  7. #7
    مدیر باز نشسته
    مجتبی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Apr 2012
    محل سکونت
    قمیــــــــا
    سن
    18
    نوشته ها
    651
    نوشته های وبلاگ
    316
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غریب آشنا نمایش پست ها


    به نام خدا

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...




    نقل قول نوشته اصلی توسط enjineer.masoud نمایش پست ها
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    نقل قول نوشته اصلی توسط secret نمایش پست ها
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نقل قول نوشته اصلی توسط Amir21 نمایش پست ها


    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...


    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi206 نمایش پست ها



    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    [/B][/B]

    نقل قول نوشته اصلی توسط elahe نمایش پست ها
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    ویرایش توسط مجتبی : 01-06-2013 در ساعت 04:10 PM

    اصا به جهنم که "به جهنم"....

  8. #8
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...

    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.

    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...

    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    نقل قول نوشته اصلی توسط مجتبی نمایش پست ها


    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    ویرایش توسط elahe : 01-07-2013 در ساعت 11:29 AM
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  9. #9
    كاربر درجه 3
    mahdi206 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    نوشته ها
    473
    نوشته های وبلاگ
    298
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط elahe نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...

    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...

    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.

    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...

    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    .......

  10. #10
    كاربر درجه 2
    nazila آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    محل سکونت
    قم
    سن
    36
    نوشته ها
    858
    نوشته های وبلاگ
    199
    میزان امتیاز
    22

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi206 نمایش پست ها
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..

    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...



    نظر شمــــــــــــــــــــا چیــــــــــــــــــــه؟؟ ؟

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. قمیا بیاید نظر بدید در مورد قم
    توسط بانوی شرقی در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 30
    آخرين نوشته: 06-26-2014, 05:56 PM
  2. به همه نیاز داریم.بیاید تو
    توسط sampadi در انجمن نیازمندیهای استان قم
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 05-28-2012, 08:18 PM
  3. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن طنز مفید
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 04-18-2012, 11:44 AM
  4. بیاید اسم بهترین دوستامونو بگیم
    توسط setare در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 31
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 04:08 PM
  5. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن کلوب ازدواج قم
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 10:41 AM

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •