صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 36

موضوع: بیاید با هم داستان بنویسیم

  1. #21
    مدیر نمونه خرداد ماه
    Mahdi.a آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    قم دیگه!
    سن
    28
    نوشته ها
    647
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط حسین نمایش پست ها
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...

  2. #22
    کاربر حرفه ای
    حسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    مدین تهران این د قم
    سن
    35
    نوشته ها
    1,820
    نوشته های وبلاگ
    633
    میزان امتیاز
    32

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahdi-MA نمایش پست ها
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود
    به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    حضرت امام رضا علیه السلام فرمود:
    مَنْ زَارَ قَبْرَ الحُسَیْنِ به شطِّ الفُرَاتِ، کَانَ کَمَنْ زَارَ اللّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ «4»
    کسی که قبر حسین را در کربلا زیارت کند، مانند کسی است که خدا را بر فراز عرشش زیارت کرده است!

    غافلگیر کردن بنده از جانب خداوند به این شکل است که به اون نعمت فراوان دهد و توفیق شکر گزاری را از او بگیرد






  3. #23
    مدیر نمونه خرداد ماه
    Mahdi.a آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    قم دیگه!
    سن
    28
    نوشته ها
    647
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط حسین نمایش پست ها
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود
    به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

  4. #24
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...


    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...
    ویرایش توسط elahe : 01-30-2013 در ساعت 06:10 PM
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  5. #25
    كاربر درجه 3
    mahdi206 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    نوشته ها
    473
    نوشته های وبلاگ
    298
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    .......

  6. #26
    مدیر مسابقات عکاسی
    فرشته آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2012
    محل سکونت
    قم
    سن
    29
    نوشته ها
    631
    نوشته های وبلاگ
    373
    میزان امتیاز
    19

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdi206 نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    نگاهم روبه طرف دربردم.مریم بود این وقت صبح معلوم نبود که چجوری خودشو به خونه ی مارسونده بود.باتعجب نگاهش کردم.گریه میکرد.
    دستشو تو دستم گرفتم تایه کم آروم بشه گفتم چی شده چه اتفاقی برات افتاده که این موقع صبح اومدی خونه ی ما؟
    اشکاشو از صورتش پاک کرد وبا بغض گفت ....
    -----
    پیام این ماه:
    این جمله رو اگه برعکسش کنی بازم همون معنی رو میده:
    (امید آشنایان شادی ما)



  7. #27
    كاربر درجه 3
    mahdi206 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    نوشته ها
    473
    نوشته های وبلاگ
    298
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    نگاهم روبه طرف دربردم.مریم بود این وقت صبح معلوم نبود که چجوری خودشو به خونه ی مارسونده بود.باتعجب نگاهش کردم.گریه میکرد.
    دستشو تو دستم گرفتم تایه کم آروم بشه گفتم چی شده چه اتفاقی برات افتاده که این موقع صبح اومدی خونه ی ما؟
    اشکاشو از صورتش پاک کرد وبا بغض گفت ....


    - بابام ..
    -- بابات چی؟!! اتفاقی براش افتاده؟!
    - میگه این پسره به درد تو نمیخوره .. اصلا عین خیالش نیست .. این مرد زندگی نیست
    تو دلم گفتم بابات غلط ... (استغفراله) ..
    -- حالا این موقع صبح با اینهمه عجله و روی خوش اومدی خبر خوش بدی بهم ؟!!!
    دستشو با عصبانیت از دستم کشید و گفت : از دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به حرفای بابام و رفتار تو فکر میکنم .. به این نتیجه رسیدم که حرفای بابا درسته و تو منو ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم : من تو رو دوس ندارم ! بیخیالم! پول ندارم! کار ندارم! .. میخوای حرفای همیشگی رو بزنی دیگه .. خودم همه رو حفظ شدم .. احتمالا 20 میشم!
    در همین لحظه مادرم با نگرانی اومد و گفت : ....
    .......

  8. #28
    كاربر درجه 2
    غریب آشنا آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    832
    نوشته های وبلاگ
    447
    میزان امتیاز
    20

    پیش فرض Re: بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    نگاهم روبه طرف دربردم.مریم بود این وقت صبح معلوم نبود که چجوری خودشو به خونه ی مارسونده بود.باتعجب نگاهش کردم.گریه میکرد.
    دستشو تو دستم گرفتم تایه کم آروم بشه گفتم چی شده چه اتفاقی برات افتاده که این موقع صبح اومدی خونه ی ما؟
    اشکاشو از صورتش پاک کرد وبا بغض گفت ....


    - بابام ..
    -- بابات چی؟!! اتفاقی براش افتاده؟!
    - میگه این پسره به درد تو نمیخوره .. اصلا عین خیالش نیست .. این مرد زندگی نیست
    تو دلم گفتم بابات غلط ... (استغفراله) ..
    -- حالا این موقع صبح با اینهمه عجله و روی خوش اومدی خبر خوش بدی بهم ؟!!!
    دستشو با عصبانیت از دستم کشید و گفت : از دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به حرفای بابام و رفتار تو فکر میکنم .. به این نتیجه رسیدم که حرفای بابا درسته و تو منو ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم : من تو رو دوس ندارم ! بیخیالم! پول ندارم! کار ندارم! .. میخوای حرفای همیشگی رو بزنی دیگه .. خودم همه رو حفظ شدم .. احتمالا 20 میشم!
    در همین لحظه مادرم با نگرانی اومد و گفت : ....

    چی شده چرا دارید بحث میکنید ؟
    - مریم با مادرم رابطه ای خوبی دارن پرید تو بغل مادرم و صدای گریه اش بلند شد.
    -مادرم با تعجب به من که بهم ریخته بودم نگاه کرد سرم رو بین دو دستم گرفتم و خم شدم.
    پرسید:چرا حرف نمیزنین دارم نگران میشم اتفاقی افتاده؟..مریم جون!
    -بازو های مریم رو گرفت به عقب بردش توی صورتش نگاه کرد گفت: آخه چی شده عزیزم؟
    --منم دیگه طاقت شنیدن صدای گریه مریم رونداشتم. داد زدم بسه تمومش کن.
    مادرم گفت : خوب پس معلوم شد که کی اشکای دختر منو در آورده صداتو بلند میکنی ؟
    -مریم یک آروم شد و گفت :...
    ویرایش توسط غریب آشنا : 04-09-2013 در ساعت 09:53 AM


  9. #29

    پیش فرض پاسخ : Re: بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غریب آشنا نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    نگاهم روبه طرف دربردم.مریم بود این وقت صبح معلوم نبود که چجوری خودشو به خونه ی مارسونده بود.باتعجب نگاهش کردم.گریه میکرد.
    دستشو تو دستم گرفتم تایه کم آروم بشه گفتم چی شده چه اتفاقی برات افتاده که این موقع صبح اومدی خونه ی ما؟
    اشکاشو از صورتش پاک کرد وبا بغض گفت ..


    - بابام ..
    -- بابات چی؟!! اتفاقی براش افتاده؟!
    - میگه این پسره به درد تو نمیخوره .. اصلا عین خیالش نیست .. این مرد زندگی نیست
    تو دلم گفتم بابات غلط ... (استغفراله) ..
    -- حالا این موقع صبح با اینهمه عجله و روی خوش اومدی خبر خوش بدی بهم ؟!!!
    دستشو با عصبانیت از دستم کشید و گفت : از دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به حرفای بابام و رفتار تو فکر میکنم .. به این نتیجه رسیدم که حرفای بابا درسته و تو منو ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم : من تو رو دوس ندارم ! بیخیالم! پول ندارم! کار ندارم! .. میخوای حرفای همیشگی رو بزنی دیگه .. خودم همه رو حفظ شدم .. احتمالا 20 میشم!
    در همین لحظه مادرم با نگرانی اومد و گفت : ....

    چی شده چرا دارید بحث میکنید ؟
    - مریم با مادرم رابطه ای خوبی دارن پرید تو بغل مادرم و صدای گریه اش بلند شد.
    -مادرم با تعجب به من که بهم ریخته بودم نگاه کرد سرم رو بین دو دستم گرفتم و خم شدم.
    پرسید:چرا حرف نمیزنین دارم نگران میشم اتفاقی افتاده؟..مریم جون!
    -بازو های مریم رو گرفت به عقب بردش توی صورتش نگاه کرد گفت: آخه چی شده عزیزم؟
    --منم دیگه طاقت شنیدن صدای گریه مریم رونداشتم. داد زدم بسه تمومش کن.
    مادرم گفت : خوب پس معلوم شد که کی اشکای دختر منو در آورده صداتو بلند میکنی ؟
    -مریم یک آروم شد و گفت :...


    راستش خانوادم كمي بهم فشار ميارن ،‌ از طرفي خودم هم دوست دارم كه وضعيتمون به ثبات برسه . ميدونستم كه مجبور شده كه داره اينقدر راحت همه چيز و ميگه . من هم از بودن در اين وضعيت حس خوبي نداشتم ، اما اميدوار بودم كه ميتونم از عهدش بر بيام . مادرم با خونسردي تمام برخورد كرد و بهمون گفت ، تا بوده در شروع زندگي انواع و اقسام مشكلات براي همه وجود داشته . مهم اينه كه توكلتون به خدا باشه و هميشه و همه جا در كنار هم بمونيد . من هم سعي ميكنم هر كاري از دستمون بر مياد انجام بديم . الآن هم بهتره خونه نمونيد ، باهمديگه بريد بيرون ، يه چرخي بزنيد تا حال و هواتون عوض بشه ، دوست داشتيد يه سري هم حرم بريد و از حضرت معصومه بخوايد تا براي رفع مشكلات همه جوونا دعا كنه .
    ما هم كه نميشد روي حرف مامان حرف بزنيم و ته دل خودمونم دوست داشتيم اين ناراحتي يه جوري برطرف بشه ، از خداخواسته راه افتاديم به سمت ...


  10. #30
    كاربر درجه 5
    se+7+en آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    سن
    28
    نوشته ها
    128
    نوشته های وبلاگ
    147
    میزان امتیاز
    13

    پیش فرض Re: بیاید با هم داستان بنویسیم


    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...

    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    تقریباً هوا تاریک شده بود ، دور و بر ساعت 6 ، هوای بعد از بارون هم که روح آدمو پرواز میده! (قسمت بارون در قم تخیلی بود!!) دیدم که داره با 206 ِـش نزدیک میشه ، پیاده شد و بعد از احوال پرسی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چیکار کنیم که خودمو توی پیتزا باما دیدم !!
    جای شما خالی یک یونانی زدیم ، خیلی زود میگذشت زمان ، طولی نکشید که داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که ...
    بمب^^^بمب
    صدای مهیبی فضای شارع را دگرگون کرد گویا اتفاق ناگواری رخ داده باشد
    نگاهمان را به سمت صدا پرتاب کردیم و دیدیم که یک موتور سوزکیه روی زمین کشیده میشود و جرقه زنان با سرعت میرود و صاحب مو تور هم به دنبال آن به روی زمین کشیده میشود به فکر این افتادم که بگویم دربست!!؟ولی احساس هم دردی کردم در پیش خویش
    خدا رحم کرد که کلاه کاسکیت سرش بود و سرشکه به زمین میخورد ضربه ای ندید ولی لباسی برایش نمانده بود تیکه و پاره ....
    به سوی راکبی که بر روی زمین افتاده بود به سرعت حرکت کردیم و احوال اورا نظاره میکردیم نزدیکش شدیم و خواستم کلاه ایمنی را از سرش بردارم که استاد گفت صبر کن و دست نزن خطر داره حسین!!
    اطاعت امر کردم و زنگ زدم اورژانس 115...بوق..بوق..یه مرده برداشت و گفت مرکز نمیدونم چی چیه خدمات امداد رسانی گفتم جون مادرت بسه یک راکب موتورسیکیلت به شدت تصادف کرده و این کفه افتاده(ولو شده) داره میمیره کلاه کاسکیتم تو سرشه سپس آدرس رو پرسید گفتم صاف جلوی باما شعبه ی دو زنبیل آباده و گفت الان همکاران ما میرسن شما دور مصدوم رو خلوت کنین و سعی کنید هوشیار نگاهش دارید گفتم چشم و قطیش که استاد داشت با تلفن همراه خود صحبت میکرد تلفنش از این گنده ها بود که به زور از جیب بیرون میاد در همین اذعان استاد به سمت بنده اومد وگفت اوه باید برم دیرم شده خانم بچه ها زنگ زدن ...من هم به آرامی زیر لب خود زمزمه ی زی زی رو کردم استاد گفت: بله، چیزی فرمودین گفتم خیر استاد از دیدنتون خیلی خوشحال شدم در همین حین آمبولانس سر رسید و ترتیب مصدوم روبه آرامی هر چه تمام تر داد که قابل وصف نیست به خاطر شدت آسیب دیدگی و رفت و منهم...
    همینطور که غرق در افکار خودم بودم پیاده راهی خونه شدم ، از یک طرف مشغول فکر کردن به حرف هایی که با استاد زدم از طرف دیگه دلسوزی برای موتوری بیچاره ،
    چی میشد اگه هیچ موتوری نبود !!
    وسطای راه بودم که یادم افتاد باید مقداری پول به حساب حمید بریزم پس راهمو به سمت عابر بانک تغییر دادم .
    هوا تاریکِ تاریک بود و ساهت هم حدود 10-11 ، پول رو هم واریز کردم و همچنان با خودم مشغول فکر کردن بودم که رسیدم خونه.
    حسابی خسته بودم پس ...

    باکلی خستگی رسیدم خونه.عین میت شده بودم.پالتومو آویزون کردم به چوب لیاسی.با قدم های سنگین رفتم به طرف اتاق خواب.بی راده روی تخت پهن شدم...به سقف خیره شده بودم و قرق در افکار خودم بودم.مدام به این فکر میکردم که خدایا چرا این دو روز که میم بیرون باید تصادف ببینم؟من نحسم یا روزا نحسه؟؟؟
    گفتم اگه همینجور بشینم خیال بافی کنم زود خوابم میبره بهتره قبل از خواب لباسامو عوض کنمو مسواکمو بزنم...خلاصه بعد از اینکه یه آبی به ر و صورتم زدمو اینا رفتم گرفتم خوابیدم...چه آرااامشی،خدای من....!
    صبح با صدای قوقولی قوقول آلارم گوشیم پاشدم دستی به آب زدمو وضو گرفتم...

    دو بار نماز صبح رو خوندم ولی هر بار وسط نماز یادم میرفت رکعت اولم یا دوم ! اینقدر مسائل پیش اومده ی این چند روز از ذهنم عبور میکرد که نمیتونستم حواسمو جمع ِ نماز کنم .. نشستم صورتمو به دستم تکیه دادم و به تصادفات پیش اومده فکر میکردم .. با خودم میگفتم یعنی امروزم که از خونه برم بیرون (به لطف بچه های قمیا) قراره دوباره تصادف ببینم؟!! یعنی موضوعی جذاب تر از تصادف نیست که برای من پیش بیاد؟!!! نمیشه یه فرشته ای ظاهر بشه و همه مشکلاتمو حل کنه !!! نمیشه زمان به عقب برگرده و اشتباهاتمو جبران کنم؟!!! نمیشه ...
    یه دفعه حواسم جمع شد دیدم الانه که نمازم قضا بشه ! سریع بلند شدم و مشغول نماز شدم .. خداروشکر بالاخره تونستم درست بخونم (خدا قبول کنه ایشالا) ..
    در همین لحظه در اتاق باز شد و ...
    نگاهم روبه طرف دربردم.مریم بود این وقت صبح معلوم نبود که چجوری خودشو به خونه ی مارسونده بود.باتعجب نگاهش کردم.گریه میکرد.
    دستشو تو دستم گرفتم تایه کم آروم بشه گفتم چی شده چه اتفاقی برات افتاده که این موقع صبح اومدی خونه ی ما؟
    اشکاشو از صورتش پاک کرد وبا بغض گفت ....





    - بابام ..
    -- بابات چی؟!! اتفاقی براش افتاده؟!
    - میگه این پسره به درد تو نمیخوره .. اصلا عین خیالش نیست .. این مرد زندگی نیست
    تو دلم گفتم بابات غلط ... (استغفراله) ..
    -- حالا این موقع صبح با اینهمه عجله و روی خوش اومدی خبر خوش بدی بهم ؟!!!
    دستشو با عصبانیت از دستم کشید و گفت : از دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به حرفای بابام و رفتار تو فکر میکنم .. به این نتیجه رسیدم که حرفای بابا درسته و تو منو ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم : من تو رو دوس ندارم ! بیخیالم! پول ندارم! کار ندارم! .. میخوای حرفای همیشگی رو بزنی دیگه .. خودم همه رو حفظ شدم .. احتمالا 20 میشم!
    در همین لحظه مادرم با نگرانی اومد و گفت : ....



    چی شده چرا دارید بحث میکنید ؟
    - مریم با مادرم رابطه ای خوبی دارن پرید تو بغل مادرم و صدای گریه اش بلند شد.
    -مادرم با تعجب به من که بهم ریخته بودم نگاه کرد سرم رو بین دو دستم گرفتم و خم شدم.
    پرسید:چرا حرف نمیزنین دارم نگران میشم اتفاقی افتاده؟..مریم جون!
    -بازو های مریم رو گرفت به عقب بردش توی صورتش نگاه کرد گفت: آخه چی شده عزیزم؟
    --منم دیگه طاقت شنیدن صدای گریه مریم رونداشتم. داد زدم بسه تمومش کن.
    مادرم گفت : خوب پس معلوم شد که کی اشکای دختر منو در آورده صداتو بلند میکنی ؟
    -مریم یک آروم شد و گفت :...

    راستش خانوادم كمي بهم فشار ميارن ،‌ از طرفي خودم هم دوست دارم كه وضعيتمون به ثبات برسه . ميدونستم كه مجبور شده كه داره اينقدر راحت همه چيز و ميگه . من هم از بودن در اين وضعيت حس خوبي نداشتم ، اما اميدوار بودم كه ميتونم از عهدش بر بيام . مادرم با خونسردي تمام برخورد كرد و بهمون گفت ، تا بوده در شروع زندگي انواع و اقسام مشكلات براي همه وجود داشته . مهم اينه كه توكلتون به خدا باشه و هميشه و همه جا در كنار هم بمونيد . من هم سعي ميكنم هر كاري از دستمون بر مياد انجام بديم . الآن هم بهتره خونه نمونيد ، باهمديگه بريد بيرون ، يه چرخي بزنيد تا حال و هواتون عوض بشه ، دوست داشتيد يه سري هم حرم بريد و از حضرت معصومه بخوايد تا براي رفع مشكلات همه جوونا دعا كنه .
    ما هم كه نميشد روي حرف مامان حرف بزنيم و ته دل خودمونم دوست داشتيم اين ناراحتي يه جوري برطرف بشه ، از خداخواسته راه افتاديم به سمت در

    از خودم ناراحت بودم؛ واسم خیلی سخت بود مریم رو با این حال و روز ببینم. مریم لام تا کام حرف نمیزد، اصلا یه طوری بود که منم نمیتونستم حرفی بزنم. هر چند قدمی که می رفتیم حس میکردم تو صورتم خیره شده ولی من که نگاش میکردم روشو برمی گردوند.
    دستشو گرفتم وایسادم
    برگشت نگام کرد: چی شده حسین؟
    - دوست نداری حرف بزنی؟
    - حرفامو زدم. یه کم منو بفهم؛ همه ی دغدغه و دل مشغولیا که با حرف حل نمیشه.
    همون موقع یه پسرکوچولو از کنارمون رد شد: آقا! خانوم! فال میخاین؟
    به قناری قشنگ توی قفس نگاه کردم بعد به مریم.
    پسره سریع قناری رو از قفس کشید بیرون و گفت: نیت کنین.
    بعد قناری دوتا برگه از بین برگه ها کشید بیرون و پسرک اونا رو گذاشت توی دست من.
    مریم یکی از فال هارو ز توی دستم برداشت و زیر لب گفت: لیدیز فرست.
    پول پسرک رو دادم و از ما فاصله گرفت ، سرک کشیدم روی برگه ی تو دستای مریم: یوسف گمگشته... یوسف دیگه کیه مریمی؟
    مریم پوزخندی زد: راست میگه حضرت حافظ! دار و ندار من تو این دنیا فقط حسینه !
    دوتامون خندیدیم.
    مریم گفت: واسه تو چیه حسین ؟
    - من ؟
    برگه رو باز کردم.
    - پوف! خالیه !
    - چی ؟
    برگه رو گرفتم جلوی مریم. مریم با تعجب گفت: این دیگه چه مدلشه؟
    - فال منو دستای خودم میسازه ... توهم کوتاه بیا و یه کاری کن دلت با نداریِ دار و ندارت بسازه؛ قول میدم درست شه.
    مریم سرشو انداخت پائین: میسازم باهات. شرمنده، ناراحت بودم.
    - عیب نداره مریم گلی!
    رومو برگردوندم طرف خیابون، یه تاکسی جلومون وایساد، رفتم جلوتر: آقا حرم میری؟
    راننده گفت: سوار شین.
    منم زیر لب گفتم: مخلصتم بی بی.
    ...



    ﺗﻮ ،
    ﺭﻧﮓ ﻣـــےﺩﻫـــے
    ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳـــے ﮐﻪ ﻣـــےﭘﻮﺷـــے

    ﺑُﻮ ﻣـــےﺩﻫـــے
    ﺑﻪ ﻋﻄﺮے ﮐﻪ ﻣـــےﺯﻧـــے

    ﻣﻌﻨﺎ ﻣـــےﺩﻫـــے
    ﺑﻪ ﮐﻠﻤﻪﻫﺎے ﺑـــےﺭﺑﻄـــے ﻛﻪ،
    ﺷﻌـﺮﻫﺎے ﻣﻦ ﻣـــےﺷـﻮﻧﺪ ...

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. قمیا بیاید نظر بدید در مورد قم
    توسط بانوی شرقی در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 30
    آخرين نوشته: 06-26-2014, 05:56 PM
  2. به همه نیاز داریم.بیاید تو
    توسط sampadi در انجمن نیازمندیهای استان قم
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 05-28-2012, 08:18 PM
  3. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن طنز مفید
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 04-18-2012, 11:44 AM
  4. بیاید اسم بهترین دوستامونو بگیم
    توسط setare در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 31
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 04:08 PM
  5. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن کلوب ازدواج قم
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 10:41 AM

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •