صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 36

موضوع: بیاید با هم داستان بنویسیم

  1. #11
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...

    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  2. #12
    كاربر درجه 3
    امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    قــم پــلـاکـــ 1
    سن
    29
    نوشته ها
    656
    نوشته های وبلاگ
    219
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط elahe نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...

    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...

    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...

    خدایا چنان کن سرانجام کار ؛ تو خوشنود باشی و ما...


  3. #13
    كاربر درجه 3
    mahdi206 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    نوشته ها
    473
    نوشته های وبلاگ
    298
    میزان امتیاز
    16

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Amir21 نمایش پست ها
    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...

    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    دیدم دختر بچه به طرف ماشین دیگه ای میره .. سریع کیف پولمو برداشتم و دخترک رو صدا زدم ولی چراغ سبز شد و ماشینای پشت سرم شروع کردن به بوق زدن! مجبور شدم راه بیفتم و برم اونطرف چهار راه
    .......

  4. #14
    كاربر درجه 4
    حنا آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2012
    محل سکونت
    اراک
    نوشته ها
    355
    نوشته های وبلاگ
    156
    میزان امتیاز
    15

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    دانشگاه. می دونستم اگه بچه ها را ببینم سر ماجرای دیروز حسابی دستم می اندازند.پیش خودم فکر کردم کاری بکنم که امروز خیلی با دیروز متفاوت باشه.واسه همین هم فکر کردم اگه تغییر قیافه بدم بد نیست.اول رفتم ارایشگاه موهام رو از ته زدم بعدش هم ریش هایم رو پرفسوری کردم(اخه هیچ وقت دست به ریش هام نمی زدم فقط مرتب میکردمشون)بعد هم رفتم دانشگاه به محض اینکه وارد سالن شدم یکی از استادهامون که خیلی ازش خوشم نمی امد رو دیدم وای تا منو دید گفت:پسر این چه قیافه ای هست؟داشتم فکر میکردم چی جواب بدم که........

  5. #15
    عضو جديد قمیا
    enjineer.masoud آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2012
    نوشته ها
    11
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    0

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazila نمایش پست ها

    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    میدان مفتح,امدم کافی شاپ کافه تلخ طبق عادتم که هر موقع اعصابم خورد میشد میومدم اینجا یه اسپرسو میزدم یه خورده حالم به جا میومد.خلاصه قهورو خوردم داشتم کتاب تهران قدیمو میخونم که یهو دیدم مریم با یه پسر داره میاد تو کافی شاپ...

  6. #16
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    دوستان لطفا فقط داستان آخر رو ادامه بدید.از وسط داستان ادامه دادن باعث سر در گمی خواننده و بی احترامی به بقیه میشه.
    متشکر!
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  7. #17
    کاربر حرفه ای
    حسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    مدین تهران این د قم
    سن
    35
    نوشته ها
    1,820
    نوشته های وبلاگ
    633
    میزان امتیاز
    32

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    دیدم دختر بچه به طرف ماشین دیگه ای میره .. سریع کیف پولمو برداشتم و دخترک رو صدا زدم ولی چراغ سبز شد و ماشینای پشت سرم شروع کردن به بوق زدن! مجبور شدم راه بیفتم و برم اونطرف چهار راه
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...
    حضرت امام رضا علیه السلام فرمود:
    مَنْ زَارَ قَبْرَ الحُسَیْنِ به شطِّ الفُرَاتِ، کَانَ کَمَنْ زَارَ اللّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ «4»
    کسی که قبر حسین را در کربلا زیارت کند، مانند کسی است که خدا را بر فراز عرشش زیارت کرده است!

    غافلگیر کردن بنده از جانب خداوند به این شکل است که به اون نعمت فراوان دهد و توفیق شکر گزاری را از او بگیرد






  8. #18
    كاربر درجه 3
    elahe آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    کجا بهتراز اینجا؟
    نوشته ها
    504
    نوشته های وبلاگ
    130
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
    همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
    هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
    نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
    بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
    قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
    یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
    :ممنون منتظر کسی هستم
    راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
    گفتم : زنبیل آباد؟
    گفت : سوار شو
    در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
    راننده:سوار میشی یا نه؟
    سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
    نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
    وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
    منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
    .
    .
    ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
    اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
    اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
    ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
    .
    .
    با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
    دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
    یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
    بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
    میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
    ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
    رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
    دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
    ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
    داشتم به بدبختیام فک میکردم به اینکه آخه چرا این همه بدبختی باید داشته باشم یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کنارم یه ماشین شاسی بلنده یه پسر جوون پشت فرمونه به خودم گفتم من چیم از اون کمتره چرا من نباید مث اون با خیال راحت به خوش گذرونی برسم آخه اینم زندگیه که من دارم با این همه بدبختی !؟!
    همینطور داشتم افسوس میخوردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل اومده کنار ماشین میگه آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخرید آقا داداشم مریضه تو رو خدا یکی بخرید آقا مادرم...دختر داشت به حرفا و التماساش ادامه میداد خشکم زده بود تو فکر بودم تو هپروت سرمو برگردوندم و دوباره به اون پسره نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم ... خشکم زده بود دیگه هیچی از تو مغزم عبور نمیکرد افکارم ساکتــِ ساکت شده بود که...
    وبایستم تا با خریدن یک شاخه گل دل خود را راضی کنم وهم دل خانه ی خویش را به دست آرم که دیدم راننده ی ماشین پیکان آلبالویی جوانانی در آنطرف چهارراه که پشت چراغ قرمز بود شیشه ی خودرا پایین کشید و دخترک را صدا زد واورا فراخواند گویا از چیزی خوشحال بود خیلی زیاد و تمام دسته گل دخترک را خرید و دخترک را شاد کرد
    من نیز با بغضی که حالتش وصف شیرین میسرود سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم...


    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    قصد ما این است که نمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمی کنیم تا اینکه می میریم.

    حضرت امام علی (ع)

    www.tajestan.blogfa.com

  9. #19
    مدیر نمونه خرداد ماه
    Mahdi.a آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2012
    محل سکونت
    قم دیگه!
    سن
    28
    نوشته ها
    647
    نوشته های وبلاگ
    16
    میزان امتیاز
    18

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط elahe نمایش پست ها
    رفتم دانشگاه!
    سرکلاس روانشناسی...
    استاد شروع کرد به صحبت کردن اما چهره ی پریشون و در هم من نظرشو جلب کرد.این باعث شد که بحثش رو بکشئنه به یه سمت دیگه..
    اون میگفت که هیچوقت بخاطر اتفاقای بد که اسمشونو میذاریم بدبختی نباید ناله کنیم...همیشه خدا رو بخاطر اون چیزی که داریم شاکر باشیم...
    یخورده به خودم اومدم....
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...

  10. #20
    کاربر حرفه ای
    حسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    مدین تهران این د قم
    سن
    35
    نوشته ها
    1,820
    نوشته های وبلاگ
    633
    میزان امتیاز
    32

    پیش فرض پاسخ : بیاید با هم داستان بنویسیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahdi-MA نمایش پست ها
    مثل اینکه حرف های استاد داشت روی من تاثیر میذاشت ، به یاد معلم عربی سال دوم و سوم دبیرستانم افتادم ، یادش به خیر عجب معلم خوبی بود ، پیش خودم گفتم عجب
    شاگرد بی وفایی هستم ، معلمی که واقعاً حق معلمی رو ادا کرده رو سالهاست از یاد بردم.
    همون لحظه یادم افتاد که شماره معلممو دارم و بعد از کلاس باهاش تماس گرفتم ،
    الو...
    الو سلام آقای دفتری خوب هستید ؟
    -سلام به لطف شما
    به جا آوردید ؟
    -نه متاسفانه
    فُلانی هستم شاگرد دوران دبیرستان
    - ...
    تا اسمم را شنید گویا برق سه فاز گرفته باشتش گفت خدا خفت نکنه چه عجب یادی از دوستان قدیم کردیم
    از این که دوست خطابم کرد کلی ذوق مرگ شدم و عرض کردم استاد یه قراری بزاری و یه زنبیل آبادی بریم بستنی بزنیم بد نیستاااا
    کلی حال کرد و گفت هنوز هم با معرفتی پسر زمستانو بستنی؟؟ولی میچسبه برای نو کردن یک دیدار
    و گفت چی شد که یادی از ما کردی اصل واقعه ی حقی که به گردنم داشت رو تعریف کردم و و ابراز دلتنگی خویش رابعد قرار گذاشتیم سر فلکه بستنی ها...
    حضرت امام رضا علیه السلام فرمود:
    مَنْ زَارَ قَبْرَ الحُسَیْنِ به شطِّ الفُرَاتِ، کَانَ کَمَنْ زَارَ اللّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ «4»
    کسی که قبر حسین را در کربلا زیارت کند، مانند کسی است که خدا را بر فراز عرشش زیارت کرده است!

    غافلگیر کردن بنده از جانب خداوند به این شکل است که به اون نعمت فراوان دهد و توفیق شکر گزاری را از او بگیرد






صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. قمیا بیاید نظر بدید در مورد قم
    توسط بانوی شرقی در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 30
    آخرين نوشته: 06-26-2014, 05:56 PM
  2. به همه نیاز داریم.بیاید تو
    توسط sampadi در انجمن نیازمندیهای استان قم
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 05-28-2012, 08:18 PM
  3. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن طنز مفید
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 04-18-2012, 11:44 AM
  4. بیاید اسم بهترین دوستامونو بگیم
    توسط setare در انجمن گفتگوی اعضا قم
    پاسخ: 31
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 04:08 PM
  5. اقایون سریع بیاید داخل که.....
    توسط بانوی شرقی در انجمن کلوب ازدواج قم
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 03-02-2012, 10:41 AM

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •