روی سبزه ها دراز کشیده بودم تو افکار خودم غرق شده بودم...
همینطور که روی سبزه ها دراز کشیده بودم و غرق در افکارم بودم و چشمانم را بسته بودم و داشتم به دوران دانشگاهم فکر میکردم یک سطل پر از اب یکی از بچه ها خالی کرد روم...
هی روزگار . ترم آخر بازم اینا از جلف بازیاشون دست برنداشتن... همینطور داشتم زیر لب غر میزدم که علی از دور داد زد بابا به اون پیر مرد(همیشه این تیکه رو بهم میندازن) کار نداشته باشین بذارین تو هپروت خودش خوش باشه.
نمیدونم چرا فک میکنن اگه مسخره بازی در نیاری و تو حال خودت باشی از جوونا خارجی ! خیلی اعصابم خورد شد بد جور حالمو گرفتن تو فکر و خیالات ناز خودم بودماااا ... بهتره برم خونه ببینم چه خبر اینجا که از دست اینا آرامش ندارم...
بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم .. برای بچه ها دست تکون دادم و خداحافظی کردم
قدم زنان به طرف خیابون اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم که ...
یهو دیدم جلو پام یه ماشین نگه داشت...دوست همیشگیم بود خونشون دو سه تا کوچه فاصله داره...بهم گفت سلام رفیق!بیا برسونمت...منم بهش گفتم...
:ممنون منتظر کسی هستم
راستش زیاد ازش خوشم نمی اومد و ترجیح میدادم تنها باشم . کنار خیابان منتظر تاکسی ماندم که یک وانت پیکان کنارم پارک کرد و راننده که یک مرد میانسال بود با عجله به مغازه آن طرف خیابان رفت. هنوز از آبی که بچه ها روی سرم ریخته بودند کمی گیج بودم که با صدای اقا جون آقا جون به خودم اومدم. بچه ایی حدودا 5 ساله بود که از داخل وانت صدا میکرد. وای خدا چقدر بانمک و معصوم بود این بچه! همین وقت تاکسی کنارم ایستاد
گفتم : زنبیل آباد؟
گفت : سوار شو
در تاکسی رو که باز میکردم دیدم همون کودک 5 ساله از ماشین پیاده شده و میخواد خودش رو به پدر بزرگش برسونه؛ یک لحظه درنگ کردم
راننده:سوار میشی یا نه؟
سرم رو برگردوندم که جواب راننده رو بدم که صدای ترمز ماشین ...
نگاه همه رو به وسط خیابونکشوند...
وااای خدای من چه روز بدی بوداونروز،پسر بچه ی بیچاره متاسفانه با یه ماشین تصادف کرده بود...رانندش آدم بی انصافی نبود و اومد پایینو فورا بچه رو سوار ماشین کرد که برسونتش بیمارستان
منم موندم تا پدر بزرگش بیاد و بهش جریان رو بگم پدر بزرگ اومد،بعد از اینکه جریان رو فهمید انقد شوکه شودکه انگار دنیا دور سرش داشت میچرخید...
.
.
ساعت 03:00 نیمه شبه .. چند ساعته که توی رختخواب دراز کشیدم ولی خوابم نمیبره .. چهره معصوم اون کوچولو یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشه .. واقعا روز بدی داشتم
اصلا چند وقته همه بدبختی های عالم سر من میاد ..
اون از مریم که میگه ازم خسته شده .. اونم از استاد ناصری که باهام اتمام حجت کرد .. اینم از ماجرای امروز
ای روزگارررر .. خدایا شکرت !
.
.
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ..
دوباره شروع یه روز دیگه...روز از نو روزی از نو....
یاد اتفاقات دیروز افتادم...دلم میخواست به رختخوابم بچسبم و از جام تکون نخورم اما نمیشد...باید بلند میشدم...خیلی کار داشتم
بلند شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون...اول رفتم سر کوچه مریم اینا...منتظرش موندم تا از خونه بیرون بیاد اما هر چی وایسادم نیومد..
میخواستم باهاش حرف بزنم ..میخواستم راجع به مسایل پیش اومده بهش توضیح بدم ...اما نیومد
ناامید از اونجا راه افتادم به سمت ...
رفتم به سمت تعمیر گاه ماشین که ببینم بالاخره این قارقارک مارو درست کردن یا نه...
دیگه حسابی عمر خودشو کرده وقتشه عوضش کنم بدبختی جفت پا افتادیم وسط گرونی با این دو قرون که نمیشه ماشین گرفت!!!
ماشینو تحویل گرفتم..همینجور که داشتم راه خودمو میرفتم موندم پشت چراغ قرمز...
علاقه مندي ها (Bookmarks)