با لبهای لبخند دخترم غزل و با چشمهای مبهوت و مهربان همیشه اش سلام می کنم.
و با یک غزل قدیمی
خاموش شد چشم تر فانوس ها در من
سر زد شب انبوهی از کابوس ها در من
من رود پرآشوب تو دریای آرامش
فانوس ها در توست اقیانوس ها در من
من سر به سر کفرم چه میخواهد دل از جانم
جاری ست بی شک خون دقیانوس ها در من
من مریم ام وقتی بپیچد موج لبخندت
مثل صدای روشن ناقوس ها در من
خاکسترم زاییده ی بکر جهنم هاست
باید به پا خیزد شبی ققنوس ها در من
ای باد زخمی از تن من آنچنان بگذر
تا جان بگیرد ریشه ی افسوس ها در من
و در این هنگام نگاه من از تار و پود ظلمت گذشت
و در رخساره ی او نشست
و دیدم که چشم خانه هایش از چشم و از نگاه تهی بود
و قطره های اشک
از حفره ی تاریک چشم اش
بر گونه هایش فرو می چکید...
سلام به همه چشمهایی که به این خانه می نگرند.
این غزل در سال ۱۳۸۳ سروده شده است.
تقدیم به نونهالی که در باغچه ای کوچک سعی در قد کشیدنی زیبا داشت.
می وزد آسمان سرد و بلند از سر شاخه های کوتاهت
بوی خاک نشسته در باران می دهد برگ های همراهت
با سرانگشت های بی تابت ریشه در ریشه بغض می بافی
گونه هایت که خاک می گیرند می دهد غنچه چشم در راهت
در دل شانه هات می افتد هوس پا گرفتنت در خاک
خبر از ناگهان حادثه است طرز آرامش هرازگاهت
گر چه آغوش آسمان با توست چشمهایت که بوی من دارد
از همین خاک سر درآورده ست چشمهای همیشه خودخواهت
فکر کن فصل باد در راه ست خاک می ماند و غرور تنت
بر تن شاخه ها نخواهد ماند سر گنجشک های دلخواهت
چشم سبزینه های مشتاقت ابر صدها بهار متروک است
مثل باران کال پاییزی بر تن باغ می وزد آهت...
... و بهاری سرخوش در راه است.
علاقه مندي ها (Bookmarks)