سيد محمد موسوي




روزی که آفرینش انسان شروع شد

این حس عاشقانه ی پنهان شروع شد


غار حرا و دامنه ی کوه طور ... نه !

از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد


همچون بهار ِ حیله گر از باغ عشق من

رفتی و پرسه های خیابان شروع شد


بعد از وداع تلخ درختان و برگ ها

جنگل دلش شکست و زمستان شروع شد


ابری غریب و خسته از این شهر میگذشت

ما را که دید گریه ی باران شروع شد


مردی کنار دفتر عمرش نوشت "عشق"

آتش گرفت دفتر و پایان شروع شد