علي صفري
کنار پنجره
چه اتّفاق عجيبي ميان ما افتاد
كه لحظهلحظة آن را نميبرم از ياد
مرور كن كه چگونه، سه نقطه بعد از آن ...
كنارپنجره بودي كه ناگهان افتاد
ـ نگاه من به نگاهت و قصّه ما شد
دو تا كبوتر چاهي دو تا رها در باد
پَرِ هميشة پروازِ من شدي جوري
عبور كردهام از بينهايتِ فرياد
تمام ترس من اين است ما به هم .... اصلاً
خدا هميشه بزرگ است هر چه باداباد
براي روز طلايي دعا بكن شايد
خداي ما زد و سنگي از آسمان افتاد
علاقه مندي ها (Bookmarks)