از نظرمولانا اگر کسي به راز و رمز عشق آگاه شود به رموز حضرت حق آگاه مي شود:

عاشقـــي پيــــداست از زاري دل

نيســت بيــماري چو بيماري دل

علت عاشق ز عــلت ها جـــداست

عشق اسطرلاب اســـرار خداست


عاشقي گر زين سر و گر زان سر است

عاقبت مــا را بدان سر رهبر است

هر چه گويم عشق را شرح و بيـــان

چون به عشق آيم خجل باشم از آن


معشوق حقيقي صورتي را که ما مي شناسيم ندارد :

آنچه معشوق است صورت نيست آن

خواه عشق اين جهان، خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشــته اي

چون برون شد جان چرايش هشته اي


مولانا به ما مي آموزد که عاشق شادترين موجود هستي است . او هرگز از هيچ چيز دلگير نمي شود و در بسياري از داستان هايش نيز اين مطلب را به زيبايي بيان کرده است .

او به زيبايي دريافته است که آدمي معشوق خداوند است و عشق ، نخست از آن سر بوده است و سپس ما آن درس را آموختيم . اين موضوع را از لحن خاص مولانا که خدا را رفيق خود مي داند هويدا است . در جايي مي فرمايد :


آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بي دل و بي خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده ام بهار خوش ، پيش تو اي درخت گل

تا که کنار گيرمت ، خوش خوش و مِي فشانمت

و نيز در جايي ديگر آن چنان ميانِ دل خود و پژواک خداوند مي ايستد که آدمي به وضوح مي تواند صداي حضرت حق را بشنود:

من ز جانِ جان شکايت مي کنم

من نيم شاکي ، روايت مي کنم

عشق چنان ماهيت آدمي را تغيير مي دهد که ماهيت جهان نيز در نظر او تغيير مي کند:

عاشقي کز عشق يزدان خورد قوت

صد بدن پيشش نيرزد ، تَره توت

وين بدن که دارد آن شيــخ فِطَن

چيز ديگر گشت کم خوانش بدن


عشق مولانا آن چنان عيني است که به ارتباط ملموس ميان دو انسان تشبيه مي شود :

تلخي نکــند شيـــرين ذقنم

خــالي نکــند از مِــي دهنم

عــريان کندم هــر صبحدمي

گويد کــه بيا مــن جامه کنم


عشق مولانا منحصر به فرد است.

چون مولانا از ميان جاده عشق هاي زميني عبور کرد و در عشق خداوند غرق شد، براي انسان امروز که نيازمند عشق عميق و زيبا است ، عشق مولانا کاملا جذاب است. زيرا عشق مولانا زاهدانه نيست بلکه کاملا عارفانه است و مولانا تنها شاعري است که به راحتي اجازه عاشق شدن مي دهد .

مولانا همه چيز را عاشقانه مي بيند ،آب ، هوا ، باد ، خاک ، خورشيد و ...

اگر اين آســمان عاشــق نبودي

نبـودي سيــنه آن را صـفايي

اگر خورشيــد هم عاشـق نبودي

نبــودي در جمال او ضيــايي

زمين و کُــه اگر نه عاشـــقندي

نرستي از دل آن دو گيـــاهي


دستورالعمل هاي مولانا بسيار ساده و در عين حال دشوار است :

اگر تو عاشــــقي غم را رها کـن

عروسي بيــن وماتم را رها کن

چوآدم توبه کن، وارو به جـــنت

چــــه و زندان آدم را رها کن


مولانا براي رسيدن به عشق حقيقي راه حلي پيشنهاد مي کند . او معتقد است که براي درک آن لذت هاي حقيقي بايد کوچکترين وسوسه هاي منفي درون را و دم سرد ديگران را که پيوسته جان پاک ما را تيره مي کند، خاموش کنيم .

دور کن اين وحوش را تا نکشند هوش را

پنبه نهيم گوش را از هذيان آن و اين