پسری عاشق دختری شد و به خواستگاریش رفت . پدر دختر گفت : اگر می خواهی دخترم را به تو بدهم باید به سربازی بروی و بعد با او ازدواج کنی! پس پسر قصد سربازی رفتن کرد! خانواده اش او را از این کار نهی کردند و گفتند که بگذار درست تمام شود بعد ! اما پسر نپذیرفت و گفت : تحمل سختی ها را به خاطر عشقم تحمل می کنم ! و سپس به خدمت رفت . اما خدمت به وی به سختی می گذشت و رزمهای شبانه و آموزشهای سخت نظامی روزانه و نگهبانی های فراوان و غذای اندک امان وی را برید. روزی به مادر نامه نوشت که ای مادر ! به خانه آن دختر برو و بگو من غلط کردم ! یا از خیر پایان خدمت من بگذرید و یا دختر شما را نخواستم ! مادر برای وی نوشت : ای پسر ! حال که یک غلطی کردی تمامش کن چون این یکی که پرید لااقل برای دفعه بعد از نو شروع نکنی !