زیر پایم،
یک چاله ی آب
پر لبخند من است.
و کمی آن سو تر
در همین شهر و دیار
زیر باران بهار
دوستی دارم
او مرد شب است
مرد نومیدی و مرگ
تن او
خسته ی این زندگی است
لب او
خنده تلخی دارد
چشم او
به لجن های زمین می نگرد
و دستانش
به جز بادام تلخ را نمی بخشد
ودائم، بر زمین و آسمان فریاد می دارد:
"که ای کژ فهم بیچاره
چرا هر روز می باری؟
چرا این قدر ننگ و تیره و تاری؟
چرا لب های ما یخ بسته و سرد است؟
چرا دل های ما گند و پر از درد است؟
چرا آخر مرا زاییدی ای دنیا؟...."
و من با صبح می گویم:
عجب بغضی
عجب آهی
عجب بی مهر و پر کینه؟!
منم اهل همین شهرم
منم اهل همین دنیای امروزم
منم اهل همین باران
همین صبح دلاویزم...
ولی ...
با دلی پر امید
با لبی پر خنده
پی پروانه صبح
پی قمری و زنش می افتم
وای این اردیبهشت ماه دلخواه من است
اطلسی پشت هر چشم بنفشه پنهان
همه جا پر سرسبزی برگ
پر نمناکی ابر
پر لبخند اقاقی سپید
کودک همسایه
فوران صبح است.
- دو عدد نان سنگک
یک قدح شیر و پنیر
زندگی از نظرم
بازهم باران...
باز هم باران...
و فرار هر گوهر آن
از کف برگ درختان است.
باز هم
غرش ابر و رقص بی تاب نسیم
زندگی از نظرم
زیر پایم،
یک چاله آب
پر لبخند من است...
علاقه مندي ها (Bookmarks)