باغچه ی آلو

خانه ی خانم جان حالا افتاده بود مرکز شهر و جای شلوغ و پررفت و آمد وگرنه قدیم ترها، بهترین محله ی تهران بود. اعیان شهر همه در این محل زندگی می کردند. اما دیگر چند سالی است که از سکّه افتاده و شاید خیلی ها هم یادشان نباشد که آنجا محله ی اعیان نشینی تهران بوده است. اکثر خانه های قدیمی را کوبیده اند و جایش آپارتمان های ارزان ساخته اند. هم سایه های قدیم خانم جان بیشترشان، ملک هایشان را فروخته اند و رفته اند. ولی خانم جان هنوز هم معتقد است که اصیل ترین محله ی تهران است. بعضی وقت ها که با هم برای خرید می رویم، ساختمان ها را نشانش می دهم که همه ساختمان ها اداری و تجاری شده است. ولی قبول نمی کند. خانه های کوچه ی خانم جان، خانه های قدیمی اش به جز دو تا همه آپارتمان شده است. یکی از آن دو تا، خانه ی خانم جان است و دیگری باغی که دو عمارت در آن ساخته بودند و پر از درخت های آلو است. باغ آلو برای مرد و زنی بود که بچه هایشان را یکی یکی زن یا شوهر داده بودند و حالا چند سالی می شد که پیرمرد و پیرزن تنها آنجا زندگی می کردند و تنها دوستان هم محله ای خانم جان بودند. خاطرم هست وقتی بچه تر بودم، مثلاً سی سال قبل، تابستان ها با مادربزرگ می رفتیم باغ خانه ی هم سایه و آلو می چیدیم و بعد خانم جانم برایشان با آلوها، لواشک درست می کرد. سینی های تمام همسایه ها را می آوردند و آلوها را پهن می کردند روی سینی. آنقدر لواشک درست می کردند که تمام پاییز و زمستان، لواشک برای خوردن داشتیم. در تمام این سال ها، سنت لواشک سازی حفظ شده بود. با وجود این که بچه های مرد و زن هم سایه کمتر می آمدند و حتی بعضی هایشان اصلاً از ایران رفته بودند، درخت های باغ سرحال بودند و از قبل بیش تر بار می دادند. همیشه مشکل اصلی، تهیه ی سینی بود. دیگر همسایه های قدیم نبودند و تهیه ی سینی هم به دوش خانم جان من بود.

خانم جان وقتی اولین رفت وآمدها را دید و فهمید که خانه را به مدرسه ی غیرانتفاعی اجاره داده اند،رفت دریکی از این دانشگاه های بدون کنکور غیرحضوری ثبت نام کرد
تا این که همین دو سال پیش بود. زد و بندگان خدا، پیرمرد و پیرزن به فاصله ی دو ماه از هم، از دنیا رفتند و شش ماهی خانه و باغ خالی افتاد. پیرمرد اسفند رفت و همسرش اردی بهشت. آن سال تابستان ،آلوهای باغ به درخت خشک شدند یا به پای درخت ریختند و تعدادی غذای پرنده ها شدند. این اولین سالی بود که مادربزرگ از مهتابی رو به باغ هم سایه، باغ را تماشا می کرد. پیش از آن هیچ وقت ندیده بودم این کار را بکند. می گفت خانه ی مردم است. ولی حالا کسی آنجا نبود. به خانم جان گفتم ای کاش به بچه ها تلفن می زدن و می گفتن که آلوها، حیف می شود و دست کم یکی دو روز بیایند و در باغ را باز کنند که آلوها را بچینیم. ولی خانم جان این کار را نکردند.

روزهای آخر تابستان رفت و آمدها به باغ زیاد شد. خانم جان وقتی اولین رفت و آمدها را دید و فهمید خانه را به مدرسه ی غیرانتفاعی اجاره داده اند، رفت در یکی از این دانشگاه های بدون کنکور غیرحضوری ثبت نام کرد.

رشته ی تاریخ هنر. مدرسه ی غیرانتفاعی هنرستان دخترانه شده بود. این هم از شانس و همت خانم جان بود. اگر مدرسه پسرانه بود قصد کرده بود خانه را بفروشد و از این محل برود. ترم اول را که گذراند، کارت دانشجوی اش را برداشت و پیش مدیر هنرستان رفت. پیشنهاد داد فقط یک زنگ سر کلاس دخترها برود اگر بچه ها راضی بودند، کاری به خانم جان بدهند. مدیر هنرستان هم قبول کرد و خانم جان هم در آزمون پیشنهادی اش قبول شد و شد دبیر هنرستان.

از آن سال تابستان ها، خانم جان و دبیرها و بچه ها، آلو می چیدند و لواشک درست می کردند. بچه های پیرمرد و پیرزن هم سایه، وقتی پدر و مادرشان از دنیا رفتند خواستند خانه باغ را بفروشند ولی شهرداری به خریدار بعدی اجازه ی خراب کردن نمی داد مگر درخت های باغ خشک شده باشد و آن ها ناچار شدند خانه باغ را اجاره بدهند. به مدرسه اجاره داده بودند چون خیال می کردند بعد از یکسال درخت های باغ، خشک خواهند شد.