يك مردِ روحاني، روزي با خداوند مكالمه اي داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟"*

*خداوند آن مرد روحاني را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آنها را باز كرد؛مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يك ميز گرد بزرگ وجود داشت كه روي آن يك ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوي خوبي داشت كه دهانش آب افتاد.!*

* *

*افرادي كه دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند. به نظرقحطي زده مي آمدند..

آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند كه اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر كدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر كنند. اما از آن جايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..*

*مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد. خداوند گفت: "تو جهنم را ديدي!"*

* *

*آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز كرد. آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود. يك ميز گرد با يك ظرف خورش روي آن، كه دهان مرد را آب انداخت!*

*افرادِ دور ميز، مثل جاي قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه كافي قوي و تپل بوده، مي گفتند و مي خنديدند. مرد روحاني گفت: "نمي فهمم!"*

* *

*خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتياج به يك مهارت دارد! مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند كه به همديگر غذا بدهند، در حالي كه آدم هاي طمع كار تنها به خودشان فكر مي كنند!"*