دو بذر در خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند .

اولی گفت:من می خواهم رشد کنم من می خواهم ریشه هایم را هرچه عمیق تردردل خاک فرو کنم و شاخه هایم رااز میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم من میخواهم شکوفه های لطیفم را همانند بیرقی رنگی برافشانم ورسیدن بهاررا نوید دهم...

من میخواهم گرمای افتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم .

وبه این ترتیب دانه رویید دومی گفت:من می ترسم اگرمن ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم نمی دانم که در تاریکی با چه چیز هایی روبه رو خواهم شد اگراز میان خاک ها بالای سرم را نگاه کنم امکان دارد شاخه های لطیفم اسیب ببیند...نه همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصتی بهتر نصیبم شود وبه این ترتیب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کندوکاو زمین بود دانه را دید ودر یک چشم به هم زدن ان را خورد...

انسان هایی که ازحرکت و رشد می ترسند به وسیله زندگی بلعیده می شوند .