همان لحظه اول كه ديدمش ، احساس كردم بايد سانتا ماريا صدايش كنم . نمي دانم چرا ناگهان اين فكر به ذهنم خطور كرد . چندي پيش كه براي سياحت به كليساي ماكو رفته بودم ، اين اسم را در نيايش مسيحيان شنيدم و همان لحظه تمام صفا و پاكي مريم مقدس با اين نام به دلم نشست .

اما اين اسم و خاطره ، پس از ساليان سال كاملا از ذهنم رفته بود تا زماني كه او آمد. اين طور نبود كه هيچ نسبتي با مريم مقدس ، مادر آن پيامبرمهرباني داشته باشد ، بلكه وقتي او را ديدم ناخوداگاه احساس كردم هيچ نامي نمي تواند پاكي و صفا و معنويت زيبايي را يكجا و به يك اندازه براي من تداعي كند.

گفتم مي توانم شما را سانتا ماريا صدا كنم . خنديد. گفت : حالا چرا " سانتا ماريا " ميان اينهمه اسم؟

گفتم نمي دانم؟

و در مكثي كوتاه به چشمهايش خيره شدم و ادامه دادم :

" ولي اگر قرار بود شما را در مقابل آن مريم آسماني بگذارند درزمين ، بي شك شما تصوير روشن آن آيينه مي شديد؟

گفت خدا كند افقهايت هميشه همين قدر آسماني بماند . مي ماند؟

منتظر جواب نماند. در ساحل شروع كرد به قدم زدن . شايد مي خواست من وزش لباسهايش را در باد ببينم

هر قدمي كه بر مي داشت جاي پايش سبز مي شد و بلافاصله از ميان سبزي ، شكوفه هاي سفيد مي روييد.

گفتم من خسته شده ام از اينهمه رنگ و نيرنگ . هميشه به دنبال كسي مي گشته ام كه اينقدر زميني نباشد . نيمرخ بر روي تنه بريده درختي نشست. نگاهش را بيش از گردش سر و گردنش گرداند ، آنقدر كه دو مردمك در گوشه چشمها نشست و سفيدي پلكها كه به آبي مي زد ، خودي نماياند .و گفت:

" تو خودت چقدر آسماني هستي ؟ دلت تا كجا آسماني است ؟ "

چه بايد مي گفتم ؟ گفتم همين قدر هست كه نفسم درزمين مي گيرد و زمين دلتنگي مي كند براي دل من.

مي خواستم بپرسم : شما چطور؟ شما كجايي هستيد؟ از كجا آمده ايد؟

جايي كه من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پيش رويم دريا. فكر كردم شايد از ملتقاي جنگل و دريا آمده باشد. يا از بالاي كوه، از لابلاي درختهاي به هم پيوسته . جايي كه زنهاي گالشي ناگهان از لاي بوته ها ي تمشك ظاهرمي شوند . با همياني آويخته از دو سو گاهي كودكي بسته بر پشت ، ولي او هيچ شباهتي به گالشي ها نداشت . اندام موزون و كشيده ، پوستي به روشني ياس و دستهايي كه از لطافت به بال مي مانست . از دريا هم نمي توانست آمده باشد. هيچ پري دريايي ، اينقدر به آدميزاد نمي ماند . اما ....

هيچ آدميزادي هم نمي توانست اينقدر به پري شبيه باشد.

گفتم: اين بلور مال اين طرفها نبايد باشد.

خنديد.

گفتم : و اين مرواريدها هم.

گفت چه خوب كارشناس كالاهاي منطقه ايد . نكند به تجارت مشغوليد.

گفتم : اين سرمايه من را به مفت نمي خرند.

گفت كسي اهل معامله دل نيست . نفروشيد.

گفتم نمي فروشم .

گفت : در معرض فروش هم نگذاريد. بار شكستني تر در انبار امن تر است .

گفتم: حتي اگر بپوسد؟

گفت: نمي پوسد بلور كه نمي پوسد.

گفتم : شما كه بيش از من خبره جنسيد.

خنديد .

و عطر دل انگيزي شبيه اقاقيا در فضا پيچيد.

گفتم: چه مي شد اگر شما هميشه مي بوديد و هميشه مي خنديديد . به گمانم زمين و آسمان از عطر اقاقيا پر مي شد.

گفت : لحظه ها را در يابيد همانند ابرمي گذرند.

و به آسمان نگاه كرد كه تكه اي ازابري سفيد از بالاي سرمان فاصله مي گرفت .

اكنون تمام نجابت آسمان را درآبي نگاهش مي شود ديد

گفتم : زيبايي و نجابت چگونه با هم جمع مي شود ؟

گفت: اين دو ازاول با هم جمع بوده اند. عده اي براي اينكه حكومت كنند بينشان تفرقه انداخته اند.

پرسيدم : حكومت بر ؟

پاسخ داد هر دو. هم زيبايي و هم نجابت.

گفتم : پس شما متعلق به همان دوره هاي اوليد كه اين دو را باهم داريد. ؟

گفت: ( شايد به تعارف) : نگاهتان اينطور مي خواهد.

گفتم: نه نگاه من فقط شما را معنا مي كند.

گفت : آنچه تو گنجش توهم مي كني

گفتمش : از تو هم گنج را گم مي كني

گفتم: پيش از آنكه چيزي بگويم . بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ريخت. دلم را به دريا زدم به درياي پيش رو و گفتم :

اجازه مي دهيد دوستتان داشته باشم؟

خنديد پشت به من ايستاد وخيره به افق گفت:

چه عاقلانه در طلب عشق گام مي زني ؟

گفتم:

پيش از آنكه چيزي بگويم ادامه داد:

تو مرا براي خودم نمي خواهي . نيازهايت را در وجود من جستجو مي كني خواسته هاي آرماني ات را، مطلوب هاي دست نيافتني ات را. يك بار هم با قصه ماه جبين به سراغ من آمدي.

چشمهايم سياهي رفت و ناخواسته نشستم بر روي شنهاي نرم ساحل و او هم نشست.زانو به زانو نفس در نفس.

گفتم ماه جبين واقعيت بود.

گفت: مگر من نيستم

گفتم پس ماه جبين هم شما بوديد؟

گفت : بله و شكيبا هم

گفتم: پس چرا گذاشتيد و رفتيد.

گفت : چرا مي ماندم با اين توصيفاتي كه تو در قصه هايت از من مي كني ؟

فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو كه در كوچه و خيابان هم فراوان است.

بي اختيار گفتم : همه شاهدان به صورت تو . تو به صورت ِ معاني.

غمي مبهم در چشمهايش نشست. مثل مهي رقيق كه فضاي جنگل را بپوشاند و گفت:

پس كجاست آن معاني؟

نفسم فرو افتاد. انگار از ته چاه سخن مي گفتم. خودم هم صدايم را به زحمت مي شنيدم.

شما بهتر از هركس مي دانيد كه تصور من خط و خال نيست ، هنوز زباني پيدا نكرده ام .براي آن معاني .

با قاطعيتي كه از آن لطافت بعيد مي نمود. گفت:

پس تا آن زبان را پيدا نكرده اي به سراغ من نيا ، زمين مي زني مرابا اين بيان مادي و توصيفات زميني ات. حرامم مي كني.

بلند شد . لباس بلندش را در هوا تكاند تا ماسه هاي ساحل از لباسش فرو بريزد. با تكان لباس آبي و بلندش ، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمين برخاستند و به چشمهاي من ريختند.

و از آن پس شد كه ديگر من نتوانستم هيچكس را ببينم.