به یاد بچه گی مون و خاطرات شیرین کودکی می خوام خودم قصه شنگول و منگول براتون تعریف کنم امیدوارم لذت ببرید
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیشکی نبود
یه روز توی یه ده سبز و خرم و یه خانوم بزه با بزغاله هاش زندگی می کرد
این بزغاله ها اسمشون شنگول و منگول و حبه انگور بود . یه روز مامان بزی می خواسته بره از دهکده بالا واسه بزغاله هاش علف تازه بیاره رو می کنه به بزغاله هاشو می گه شنگولکم منگولکم حبه انگورکم بزغاله های نازم من دارم میرم بیرون من که رفتم در و رو هیش کی باز نکنید ها اگه من هم در زدم از من نشونه بپرسید بعد در رو باز کنید
مامان بزی میره و میره و بزغاله ها تنها می شند اقا گرگه که خسته و گرسنه بود وقتی مامان بزی داشت از خونه می رفت بیرون دیدش با خودش فکر کرد که بزغاله های کوچولو چقدر می توند خوشمزه باشند به همین خاطر فکر های شومی تو ذهنش نقش می بنده
خلاصه میره در خونه شنگول ومنگول میزنه
بزغاله ها میان دم و در و می گن کیه کیه در میزنه در و با لنگر میزنه؟
اقا گرگه صداشو نازوک میکنه و میگه:منم منم مادرتون در وا کنید بچه ها جون غذا اوردم براتون
شنگول می گه اگه مامان مایی دستت و نشون بده ببینیم
اقا گرگه دست سیاه و کثیف شو از زیر در می بره تو
بچه ها می گن :ا این که دست مامان ما نیست حتما گرگ ناقلاست؟
اقا گرگه که مبینه این بار تیرش به سنگ خورده میره و دست هاشو میشوره و میاد و دوباره در میزنه
منگول می گه: کیه کیه در میزنه در و با لنگر می زنه: اقا گرگه میگه منم منم مادرتون درو باز کنید بچه ها جون غذا اوردم براتون
بچه ها می گن اگه مادر مایی دست تاتو نشون بده ببینم اقا دست هاشو میاره و نشون میده بچه ها می گن اخ جون مادره می خواستن که در و باز کنند حبه می گه شاید اقا گرگه باشه بذارید از سوراخ در ببینمش
میره از سوراخ در نگاه می کنه می بینه که اقا گرگه پشت دره در رو باز نمی کنند
خلاصه اقا گرگه با خودش میگه باید یه فکر اساسی بکنم میره و این بار خودشو تو غالب یه بزمی کنه و بر میگرده و میاد دوباره در میزنه
از شانس بچه این بار همه مشخصات نشون از این داشت که مامان بزی برگشته و ناغافل در و باز می کنند
یه دفعه اقا گرگه میاد تو خونه و شنگول منگول می خوره و همون موقع حبه انگور میره تو صندوق چه خودشو قایم می کنه
که دست گرگه بهش نرسه
خلاصه گرگه وقتی 2 تا از بزغاله ها رو که خورد میره و میره تو کنار رودخونه می خوابه مامان بزی میاد خونه می بینه در خونه بازه و بچه ها نیستند نگران می شه و دنبالشون می گرده که یه دفعه از داخل صندوقچه حبه رو پیدا می کنه
حبه که مامانش رو می بینه شروع می کنه به گریه کردن و تعریف کردن قصه
خانم بزی شاخ هاشو تیز می کنه و میره به جنگ اقا گرگه می بینه که خوابیده زیر درخت تو حاشیه روزخونه با حبه شروع می کنه به نقشه کشیدن و بعد اون بلند میشن با حبه کلی سنگ جمع می کنند خانم بزی می ره شکم اقا گرگه رو پاره می کنه و شنگول منگول در میاره و تو شکم گرگه رو پر از سنگ ریزه می کنه و می اندازند گرگه رو تو رودخونه
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید
علاقه مندي ها (Bookmarks)