نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: داستان پند اموز

  1. #1
    كاربر درجه 2
    بانوی شرقی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2012
    سن
    33
    نوشته ها
    959
    نوشته های وبلاگ
    361
    میزان امتیاز
    22

    پیش فرض داستان پند اموز

    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

    همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را..

    روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

    چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید...



    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

    چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

    روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

    گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

    تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

    که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

    اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

    شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
    جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
    خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

    دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

    یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

    و بر بال دیگرش نوشتند:

    هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
    بــــرای ِ هــر کـس کـه رفــتـنی سـت ،
    فــــقـط بــــایــــد ..
    کنــــار ایــستــاد ..
    و ..
    راه بـــــاز کـــــرد !
    بــه هـمـیـن ســـادگــــی !

  2. #2
    كاربر درجه 5
    hasanmalek89 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2011
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    57
    نوشته های وبلاگ
    95
    میزان امتیاز
    13

    پیش فرض پاسخ : داستان پند اموز

    تشکر خیلی زیبا بود
    میمیرم برای یه ذره وفاداری چون خیلی کم شده

  3. #3
    كاربر درجه 4
    sara best آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2012
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    214
    نوشته های وبلاگ
    98
    میزان امتیاز
    15

    پیش فرض پاسخ : داستان پند اموز

    هر تصميمي كه موقع عصبانيت گرفته ميشه پشيموني مياره شك نكنيد

موضوعات مشابه

  1. داستان راهب!
    توسط S.P.Y در انجمن کلوب ازدواج قم
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 04-27-2012, 08:58 PM
  2. به نظر شما نمره این دانش اموز چنده؟.....
    توسط nazila در انجمن طنز مفید
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 04-11-2012, 08:08 PM
  3. داستان واقعی – عشق
    توسط hasanmalek89 در انجمن داستان های کوتاه و آموزنده
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-19-2012, 06:14 AM
  4. یک داستان واقعی!!!
    توسط pesareqomi682000 در انجمن داستان های کوتاه و آموزنده
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 10-07-2010, 12:56 PM

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •