می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یک کس که بگوید،آخر اینها به تو چه؟

غم خود کم نیست که از بیکاری،تا سحر بیداری؟

صبح می خواهد از من

که برم نون و یه کاسه هم حلیم برگیرم

مگه من بیکارم که سر صبح برم توی صف نون و حلیم!

آخرش هم رفتم، نه به رغبت که به زور

در حلیم لیکن مویی،

فکر کنم موی سر زن حلیم پز باشد

نازک آرایش و زرد

ساق باریک و دراز

ای دریغا چه کنم با این موی

دستها می سایم

تا که با آسایش

لقمه ای حلیم خورم

هی در رو می پایم تا مبادا که به در کس آید

آخرش می آید

بچه ی همسایه

و دگر می دانم که نماند چیزی

حتی کاسه، حتی آن قاشق سفت!

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز و توی صف نون و حلیم.

می روم من سر کار

بر دم اداره مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر سر،می گوید با خود:

آخرش رییس نامرد مرا اخراج کرد

غم این خفته چند

که چرا ماندم خواب؟

حال من بیکارم

می روم با رفقا

پشت آن تیر بلند

روی آن نیمکت سفت توی پارک

تا سحر می کشم از درد و غم و بیکاری، فکر نکن سیگاری!