فهم چیزهای ساده

  1. neo
    neo



    روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛

    از او پرسید: “تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟”
    سرباز دستپاچه جواب داد: “قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!”
    لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: “این سرباز چرا این جاست؟”
    افسر گفت: “قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!”
    مادر لویی او را صدازد و گفت: “من علت را می‌دانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!”و از آن روز ۴۱ سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند!
    فلسفه‌ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
    روزانه چه کارهای بیهوده‌ای را انجام می‌دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
    آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟


  2. neo
    neo


    پسرک از پدر بزرگش پرسید:

    “پدر بزرگ درباره چه می‌نویسی؟”پدربزرگ پاسخ داد:
    “درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!”
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
    “اما این هم مثل بقیه مداد‌هایی است که دیده‌ام!”
    پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت در دنیا به آرامش می‌رسی:

    صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد.

    صفت دوم: باید گاهی از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود، و اثری که از خود به جا می‌گذارد ظریف‌تر و باریک‌تر می‌شود. پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می‌شود انسان بهتری شوی.

    صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

    صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی
    مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
    و سر انجام…
    پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی، ردی از تو به جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می‌کنی، هشیار باشی و بدانی چه می‌کنی.
  3. neo
    neo


    اگه یه روز فرزندی داشته باشم،

    بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.

    بازی با
    بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.
    بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره…

    بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن،
    پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه…
    و مهمتر از همه:
    بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده،چون ممکنه برای همیشه از دستش بده…
  4. neo
    neo


    درسی از سهراب¡

    سخت آشفته و غمگین بودم
    به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
    دست کم میگیرند
    درس ومشق خود را…
    باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
    و نخندم اصلا
    تا بترسند از من
    و حسابی ببرند…
    خط کشی آوردم،
    درهوا چرخاندم...
    چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
    مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
    اولی کامل بود،
    دومی بدخط بود
    بر سرش داد زدم...
    سومی می لرزید...
    خوب، گیر آوردم !!!
    صید در دام افتاد
    و به چنگ آمد زود...
    دفتر مشق حسن گم شده بود
    این طرف،
    آنطرف، نیمکتش را می گشت
    تو کجایی بچه؟؟؟
    بله آقا، اینجا
    همچنان می لرزید...
    ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
    " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
    ” ما نوشتیم آقا ”
    بازکن دستت را...
    خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
    او تقلا می کرد
    چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد...
    گوشه ی صورت او قرمز شد
    هق هقی کردو سپس ساکت شد...
    همچنان می گریید...
    مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
    ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
    زیر یک میز،کنار دیوار،
    دفتری پیدا کرد ……
    گفت : آقا ایناهاش،
    دفتر مشق حسن
    چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
    غرق در شرم و خجالت گشتم
    جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
    سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
    صبح فردا دیدم
    که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
    سوی من می آیند...
    خجل و دل نگران،
    منتظر ماندم من
    تا که حرفی بزنند
    شکوه ای یا گله ای،
    یا که دعوا شاید
    سخت در اندیشه ی آنان بودم
    پدرش بعدِ سلام،
    گفت : لطفی بکنید،
    و حسن را بسپارید به ما ”
    گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
    گفت : این خنگ خدا
    وقتی از مدرسه برمی گشته
    به زمین افتاده
    بچه ی سر به هوا،
    یا که دعوا کرده
    قصه ای ساخته است
    زیر ابرو وکنارچشمش،
    متورم شده است
    درد سختی دارد،
    می بریمش دکتر
    با اجازه آقا …….
    چشمم افتاد به چشم کودک...
    غرق اندوه و تاثرگشتم
    منِ شرمنده معلم بودم
    لیک آن کودک خرد وکوچک
    این چنین درس بزرگی می داد
    بی کتاب ودفتر ….
    من چه کوچک بودم
    او چه اندازه بزرگ
    به پدر نیز نگفت
    آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
    عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
    من از آن روز معلم شده ام ….
    او به من یاد بداد درس زیبایی را...
    که به هنگامه ی خشم
    نه به دل تصمیمی
    نه به لب دستوری
    نه کنم تنبیهی
    یا چرا اصلا من
    عصبانی باشم
    با محبت شاید،
    گرهی بگشایم
    با خشونت هرگز...
    با خشونت هرگز...
    با خشونت هرگز...
  5. گل یاس
    گل یاس



    قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

    کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

    کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

    قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

    قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

    مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

    و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری
نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5