آدمها برای هم سنگ تمام می گذارند! اما نه وقتی که در میانشان هستی؛ آنجا که در میان خاک خوابیده ای،سنگ تمام را می گذارند و می روند...
بگذار هرچه از دست می رود برود... آنچه را می خواهم که به التماس نیالوده باشد حتی زندگی...
گرسنه نبودم اگر سیب چیدم از شاخه هایت خواستم باری از دوش تو برداشته باشم...
چگونه در هیاهوی زندگی ام گم شدی؟! میان من و تو سکوت میان من و رویاهایم فاصله خواب آن روزهای رویایی دلم را طوفانی می کند حتی یک لحظه، یک لحظه در خواب دیدنت را می پرستم...
به خاطرت تمام هستی ام تباه می شود نگاه سربه زیر من پر از گناه می شود میان عشق و زندگی یک خط سرد می کشم و آن صدای خسته ات که ضجه کرد می کشم به خاطرت نمی روم به جاده های پرخطر به روی حس رفتنم یک خط زرد می کشم
وقتی تو جمع هستن! وقتی تنها هستن!
این بود آن دنیایی که برای آمدنش به شکم مادرم لگد میزدم؟! ارزشش را نداشت ببخش مادر...
به قول بعضیا و دیگر هیچ!
همیشه و همه جا حاضرن و انجام وظیفه میکنن!
پسر: من از دوست بودن با تو خسته شدم... دختر: یعنی میخوای از هم جدا شیم؟؟ پسر: نه!بیا ازدواج کنیم... (از سری داستان های تخیلی،برگرفته از کتاب پینوکیو!)
آزارم می دهد دیدن آن منظره که مادری سیلی می زند ولی کودک باز هم دامانش را رها نمی کند کجاست آن قاضی تا حکم کند که سرچشمه ی محبت مادر است یا کودک
شیشه ای می شکند یک نفر می پرسد "که چرا شیشه شکست؟" آن یکی می گوید:" شاید این دفع بلاست!" دل من سخت شکست هیچکس هیچ نگفت...غصه ...
چند وقت پیش رفته بودم محل برگزاری مسابقات قرآن دانشجویی... فقط اعوذ بالله من الشیطان الرجیمش رو مثه عبدالباسط میخوندن بقیش رو مثه شماعی زاده