دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او ...
از سر پارک تا ته پارک، تند وتند قدم برمیداشتم و میدویدم از ترس اینکه دستش به نرسد،قهقهه هایم سکوت شب را برهم زده بود، هوا سرد بود و بارانی، این بار راهم را کج کردم، چند قدمی دویدم ،پاهایم سست شده بود،دیگر تحمل بارسنگین وزنم را نداشتند، به درخت پشت سرم تکیه زدم ،نفس نفس می زدم ،به پشت سرم نگاهی انداختم ...
برای سخن اغاز کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد ...
سلام به تمامی شما کاربران عزیز، این اولین پست من هست و در اولین پستم میخوام یه سوال از شما عزیزان بپرسم: اگر میتونستید به گذشته برگردید و لحظه ای را تغییر بدید، کدوم از لحظه های زندگیتون را تغییر میدادید؟ با نظراتتون منو خوشحال میکنید.